نتایج جستجو برای عبارت :

ای خدا دستم به نوشتن نمیره دیگه =/

..........................................یعنی دستم میره ب نوشتن مینویسم اما اپلود نمیکنمذخیره میشهمیرم دستم میره ب نوشتن اماهیچیمینویسم امامیمونه برا خودم ب هزارن دلیل بچه ام مگهبعدم اخه نمیشه یعنی میدونی مریم این نبایدمیدونی چی میگم یعنی اینکه اینجور بدهمیدونی اخه توازی چیزی شاکی هستیبعد تصور پیش میاد ک چون شاکی هستی
دستم خورد به اتو. بوی پلاستیک سوخته بلند شد. 
گفتم: من دارم آب می‌شم.
کسی چیزی نگفت. 
گفتم: دستم... دستم رفت، ریخت رو زمین.
کسی چیزی نگفت.
بقیه دستم رو فرو بردم تو آب سرد. بخار بلند شد. بقیه‌ش دیگه آب نشد. 
نشستم بالا سر دست آب‌شده‌م. بوی نمک می‌داد. با کاردک جمعش کردم و ریختمش تو استوانه شیشه‌ای. نخای کلاس شمع‌سازی رو پیدا کردم.
دستم شمع شد. 
دستم گریه کرد. 
والقلم و ما یسطرون ( و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت)
و نوشتن و نوشتن و نوشتن...
نوشتن خاطرات ؛ نوشتن کارای روزمره ؛ نوشتن حال و احوال ؛ نوشتن بغض ؛ نوشتن خنده ؛ نوشتنِ پاییز و برگ های زرد ؛ نوشتنِ زمستان و برف ؛ نوشتنِ بهار و هوای بهاری ؛ نوشتن تابستان و هلو ؛ نوشتن عشق بیستون ؛ نوشتن کتاب و زندگی؛ اصلا نوشتن خود زندگی...
 
و چه لذت عجیب و غریبیست خلق کلمات بر روی کاغذ.
و چه ماناست عشق چندین و چند ساله ی قلم و کاغذ.
عشقی که تاریخ بشریت را رقم زد.
ادامه
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید از سایت ایندکس وار دریافت کنید.
دانلود آهنگ دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید همای
دانلود آهنگ دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید دانلود اهنگ دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید با عنوان چوپان کند می گریم با صدای پرواز همای.
ادامه مطلب
بسم الله
 
دومین روز ماهِ بهمنم را با نوشتن شروع کردم. هی نوشتم و پاک کردم. البته با دیلیتِ کیبورد. اما قشنگ‌ترین کاری که کردم خواندن جزوه‌هایی بود که در راستای مسیر روزنامه‌نگار شدنم، یک جزوه‌ی درسی به حساب می‌آید. درسی که این ترم می‌خواهم انتخابش کنم. سه واحدی که برای انتخاب کردنش مشتاقم. با استادی که حسِ استادانه‌ای در من رویانده و واقعا شاگرد اویم. آنقدر که دیگر دستم نمی‌رود بنویسم «حداقل» حتی اگر در چتِ شخصی‌ام باشد. نزدیک به دو سال
بسم الله الرحمن الرحیمسلام
بلند شدم و محکم زدم روی میز و به عطا گفتم:
+ لعنتی تو اگر همونجا هم بهم میگفتی هم چیز رو من نجاتت میدادم. اما نگفتی... خودت با دست خودت رفتی توی لجن.
احساس کردم دستم سرد شده و انگار یکی یه پارچ آب یخ ریخته روی دستم. یه لحظه متوجه شدم دستم خونریزی داره میکنه و انقدر ذهنم درگیر بازجویی شد نفهمیدم دستم زخمیه و نباید باهاش مشت میزدم.
فوری اومدم سمت در رو باز کردم که برم بیرون، دیدم عاصف توی حیاط ایستاده. سوت زدم براش و اومد س
هستم ولی خستم:)
عجیب دلم نوشتن میخواد و عجیب تر دستم به نوشتن نمیره!
فصل دوست داشتنی ام سر رسیده و من همچنان گنگم!
توی عصرای دل انگیز زمستونی دفترم رو باز میکنم و با یک لیوان چای هل دار و خودکارای دوست داشتنیم میشینم سر نوشتن ولی دریغ از یک کلمه!
میدونی حتی رو کتابام هم نمیتونم تمرکز کنم و این برای عشق کتابی مثل من یعنی فاجعه!یعنی یه چیز بی سابقه!میدونی اگه الیور تویست نصفه بمونه یعنی چی؟!
دلم این روزا بیشتر سکوت میخواد...مثل خود خود زمستون...دلم
امسال اولین سالی بود که سال تحویل خونه ی خودم بودم...
و خب دقیقا لحظه ی تحویل سال در حالی که کتاب توی دستم بود تو تختم خوابم برد :))
حالا دیگه احتمالا تا آخر سال تنها توی تختم خوابم :))
ولی خیلی ذوق داشتم برای سال جدیدم...
با اون همه کشیک سنگین اورژانس ، رفتم سفال خریدم، رنگ خریدم ، وسائل هفت سین خریدم و این هفت سین رو چیدم :) 
رفتم ماهی خریدم و سبزی پلویی و برای خودم سبزی پلو با ماهی درست کردم...
و دقیقا روز اول سال جدید اولین کشیک بخش جدید رو هم دادم...
با اینکه میدونه اصلا از این کار خوشم نمیاد اما وقتی به یه بهونه ای وارد اتاقم میشه و من رو در حال نوشتن می بینه برای لحظه ای کوتاه هم که شده نگاهش رو می لغزونه روی نوشته های کاغذ زیر دستم. کاملا می تونم حس کنجکاویش رو درک کنم.
بد چیزیه که از موعد پایان خودت بی خبری، که قبلش حتی یه ندا هم بهت نمیدن، که باید حواست باشه شاید این آخرین باره...
نه برای به دنیا آوردنت اجازه گرفته می شه نه برای خلاص شدن از شرّت!
به روزی فکر کردم که دیگه نیستم تا دفتر زیر د
⌨ همیشه دلم میخواس روزمرگی هامو تو یه دفتر گلگلی بنویسم ، دفتری که میخواستم بود ، ولی اتفاقی که بشه ثبتش کرد و سالها بعد خوند و ازش لذت برد - نه - !هروقت دستم میره برا نوشتن ، ذهنم میره پی چرا و چیه ها ... نمیدونم کجای این زندگی تکراری نوشتن داره ، روزای تکراری ، آدمای تکراری ، کارای تکراری ...اما خب همین روزای تکراری با بودن آدمای تکراری ، بعضی وقتا مجبورت میکنه به نوشتن تموم حرفایی که هیچوقت ،‌ هیچجا و پیش هیچکس نمیتونستی بزنی .
تاریخ عقد گذاشتیم بعد ماه محرم و صفر ,مبحث مهریه که رسید بابام گفت دختر خودتونه,جو سنگین شد و نه پدر مادر من و نه پدر مادر هیراد نظری نمیدادن ,که اخرش انقدر تعارف کردن که شد  یه خونه با ۷۷ تا سکه تمام
تاریخ عقد واسه بعد محرم و صفر تعیین کردن که روزش بستگی به مرخصی های هیراد داره ,مادر هیراد هم بلند شد صورتم بوسید و گردنبند طلا سفید انداخت گردنم و هیراد هم انگشتری که اورده بودن  دستم کرد:))))))) منم رفتم و چای اوردم  هیراد وقتی برمیداشت گفت خوشمزه
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
وقتی دستم می سوخت یا بلایی سرم می اومد منم مثل بقیه یه مامان داشتم که براش ناز کنم و اونم با جون دل خریدارش باشه 
ولی امروز هم دستم سوخته و هم دلم ولی مادر نیست 
روز مادراتون مبارک میشه هرکسی این نوشته رو خوند از طرف من هم بره پیش مامانش و محکم بغلش کنه و بوسش کنه ؟
شاید دلتنگی من رفع بشه
امروز جمعه،10 اسفند 1397
من عاشق نوشتنم،مخصوصا نوشتن حرف های بی سر و تهـ ی که از ذهن شلوغم رد می شن ...
نزدیک به یازده شب ه و منم منتظرم فیلم م دانلود بشه و نت ر خاموش کنم و فیلم ببینم...
الان هم در حالیکه تو یه دستم لیمو شیرین ه و کم کم مزه مزه ش می کنم،دارم می نویسم بلکه خالی بشم از حجم حرفای نگفته ...
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی یکی از بالا دست می کشیدم روی زخمهای دستم و بعدش می‌رسیدم روی طرح لبخند کمرنگی که یادگار اعزام بیمار بدحال ساعت پنج صبح و دعوا با طب اورژانس بیمارستان مقصد بود، جاش هنوز کمرنگ روی دستم مونده !
ادامه مطلب
 
+عمل انجام شد. توده خیلی بزرگ بود مجبور شدن مقداری از بافت برست رو هم باهاش بردارن بالاجبار. 
 
+ دردم زیاد بود نمیتونستم گوشی بگیرم دستم . منم که راست دستم! الانم با دست چپم گوشی رو گذاشتم رو پام تایپ میکنم که راحت تر باشه. شاید بگم لپ تاپ بیارن . حداقل دکمه هاش بزرگتره... 
 
+دردم واقعا زیاده و دست راستم هم شده بادکنک :|
 
 
سلام یوکا؛
اینجا من غریبه‌ام. در خانه‌ای که بزرگ شدم غریبه‌ام. در شهری که تمام عمرم را در آن نفس کشیدم غریبه‌ام و از تو چه پنهان که نسبت به این شهر تنفر خاصی دارم.
چه کنم؟ نه می‌توانم فرار کنم نه می‌توانم بمانم. چه کنم. حتا کسی نیست به جز تو. تو، یک موجود خیالی که از فرط بی‌خانمان بودن احساسم به خانه‌ی نامه‌هایت پناه آورده‌ام.
هیچ‌کسی به جز تو نفهمید چه‌قدر نامه نوشتن را دوست دارم.
دلم می‌خواهد به اندازه‌ی تمام عمرم گریه کنم. به اندازه
امروز ، بعد از تحویل یک سرویسی ، متوجه شدم که گوشیم دستم نیست و وقتی باهاش تماس میگیرم ، میبینم که رد تماس میخوره . گفتم احتمالا افتاده از دستم ، با یه گوشی دیگه پیام دادم که این گوشی من رو ممنون میشم بهم تحویل بدید ، جواب داد که یه تومن بریز برام گوشیتو برات بیارم.
 
شوکه ام از این ماجرا ...
گاهی با تمام مطالعاتی که دارم و با تمام فکرهایی که از سر و کولم بالا می‌روند، می‌نشینم پشت کیبورد و فکر می‌کنم به ذهن خالی زنگ زده، یک فضای پوچ که در تاریکی صدای تِک تِک قطرات آب گندیده از آن به گوش می‌رسد. آن وقت حسابی کلافه می‌شوم و بی حوصله به یک گوشه خیره می‌شوم. انگار ادامه ندارم و تمام می‌شوم وقتی چیزی برای نوشتن ندارم یا که دستم به نوشتن نمی‌رود. و الآن به همان حال افتاده‌ام. خسته و کوفته، نمی‌دانم این همه کتابی که خوانده‌ام کجا رف
من از بچگی دلم میخواست کامپیوتر کوچولو داشته باشم، اون موقع میخواستم هر جا میرم ببرمش باش نقاشی بکشم، حتی یادمه یبار از مشهد یه آتاری خریدم که شبیه کامپیوتر بود. 
بعد که بزرگ تر شدم برا اینکه بتونم هر جا میرم با خودم ببرمش و توش بنویسم، چون دستم یا از نوشتن زیاد با خودکار درد میگرفت و سرعتم توش به شدت کند بود یا از بس گوشی دست میگرفتم دستم تیر می‌کشید به قدری که مچ م رو می‌بستم. 
برا همین دلم یه چیزی میخواست که قد یه کتاب باشه و من بذارمش تو کی
- این چیه؟! چی‌ شده؟! نکنه دوباره کسی بهت صدمه زده؟!
گیج بهش نگاه کردم صورتش از خشم قرمز شده بود، رد نگاهش رو که گرفتم به دستم رسیدم، سریع دستم رو زیر میز بردم، با خونسردی لب زدم:
- ‌نه بابا کسی نمی‌تونه منو اذیت کنه، من که با کسی کاری ندارم.
پر از خشم گفت:
- ولی اون بی‌سروپاها کرمشون با اذیت کردن بقیه درمیاد.
با شنیدن حرفش از خجالت سرمو انداختم پایین،  عصبی تر از قبل غرید:
- خدا شاهده اگر بدونم دوباره کار اون بچه ســ...
سریع پریدم وسط حرفش، به قرآن
آمده ام اینجا در گوشه ای گم شده وُ خاک گرفته وُ کم رفت و آمد نشسته ام، با مدادِ کم رمغِ نیمه جانی، روزمرگی هایم را در تکه ورقی کاهی نوشته، به درُ دیوارِ این پس کوچه می چسبانم ک برای خودم و اندک افراد رهگذر تا همیشه بماند .
بعد از ده سال، بعد از امتحان دیوار های مختلف برای نوشتن روزمرگی ها، باز گذارم به وبلاگ نویسی افتاده است؛ باید جایی داشته باشم که دستم از نوشتن درد نگیردُ قلمم روان باشد، و تا مغزم دهان باز کرد، افاضاتش را به رشته ی تحریر در آ
آمده ام اینجا در گوشه ای گم شده وُ خاک گرفته وُ کم رفت و آمد نشسته ام، با مدادِ کم رمغِ نیمه جانی، روزمرگی هایم را در تکه ورقی کاهی نوشته، به درُ دیوارِ این پس کوچه می چسبانم ک برای خودم و اندک افراد رهگذر تا همیشه بماند .
بعد از ده سال، بعد از امتحان دیوار های مختلف برای نوشتن روزمرگی ها، باز گذارم به وبلاگ نویسی افتاده است؛ باید جایی داشته باشم که دستم از نوشتن درد نگیردُ قلمم روان باشد، و تا مغزم دهان باز کرد، افاضاتش را به رشته ی تحریر در آ
آمده ام اینجا در گوشه ای گم شده وُ خاک گرفته وُ کم رفت و آمد نشسته ام، با مدادِ کم رمغِ نیمه جانی، روزمرگی هایم را در تکه ورقی کاهی نوشته، به درُ دیوارِ این پس کوچه می چسبانم ک برای خودم و اندک افراد رهگذر تا همیشه بماند .
بعد از ده سال، بعد از امتحان دیوار های مختلف برای نوشتن روزمرگی ها، باز گذارم به وبلاگ نویسی افتاده است؛ باید جایی داشته باشم که دستم از نوشتن درد نگیردُ قلمم روان باشد، و تا مغزم دهان باز کرد، افاضاتش را به رشته ی تحریر در آ
یه اصطلاحی هست میگن گل بود و به سبزه آراسته شد  ! 
حکایت منه ! 
انگشت دستم شکست! 
چجوری؟ 
رفتیم جنگل ، نشستم ؛ دارم از منظره لذت میبرم ، آقا با n کیلو وزن نشسته روی دستم ، به گونه ای که صدای قارچ شکستنش تو کل جنگل پیچید ! 
بعد همه اونجا دکتر شدن میگن نهههه این گوشتشه ، نشکسته ! 
 
منم عکس گرافی انگشت شکسته ام رو فرستادم تو گروه ! 
از همه اشونم خسارت میخوام بگیرم ! 
تا به حال شیش تا سرم نوش جون کردم،هفتمی هم مثل آیینه دق جلوم هست :|
دیشب دو واحد خون گرفتم
تراژدی ترین و درعین حال کمدی ترین لحاظات رو میگذرونم
دستام کبود شده از جای سرنگ برای ازمایش های ساعت به ساعت، آنوژکت (تسنیم املاش درسته؟) هم امونم رو بریده،برش داشتن دستم ورم کرده :|
تا به اینجا بدترین تزریق ها از جانب پرستارها بوده اما تا دلت بخواد بهیارها حرفه ای هستن
دیشب تراژدی ترین شب زندگیم بود :| توی یک دستم سرم،اون یکی دستم کیسه خون بهم وصل بود :|
حا
راستش فکر نمیکردم نوشتن اونم برای اولین بار انقدر سخت باشه اما مثل اینکه هست...
واقعیتش دو سال پیش وبلاگ یک نفر و خوندم و عاشقش شدم.خب قطعا الان میتونین حدس بزنین که من یک دخترم...و بله هستم!
خب داشتم میگفتم که عاشق یک نفر شدم که تا حالا از نزدیک ندیدمش...بگذریم از اینکه بهش گفتم و نشد و من هنوزهم عاشقشم...
اون باعث شد من عاشق نوشتن بشم و الان دلیل اینکه این وبلاگ رو باز کردم اونه...
و البته تنهایی و فشار زندگی و حرف هایی که روی قلبم تلمبار شده هم بی ت
ترم دوم برای امتحان تربیت بدنی با بچه ها رفتیم دانشگاه تهرانیکی از بچه ها چند تا سلفی گرفت و شب فرستاد تو واتس آپوقتی بازشون کردم یه لحظه ترسیدم از دیدن چهره خودم که انقدر شکسته شدهامروز هم همینجوری که گوشی تو دستم بود ، دستم شروع کرد به لرزیدنموهای سرمم ریخته،تمرکز درست و حسابی هم ندارم با این وضعیت فکر نکنم سی سالگی به بعد رو ببینم
تا حالا سه بار زدم وبلاگمو حذف کردم
ولی میدونی؟
نمیشه بدون نوشتن سر کرد.
همین که عادت کنی به نوشتن دیگه غیر ممکنه بتونی ازش دست بکشی...
اونم منی که با نوشتن آرامش میگیرم!
خلاصه این شد که دوباره وبلاگ به پا کردم برا دل خودم.
پس
سلام
میدونی واقعا نمیدونم چی بگم. امروز روز خوبی نبود. فقط ناراحتیای همیشگی. وقتی اومدم خونه نهار خوردم تا هفت خوابیدم. بعدش بیدار شدم هشت دوباره خوابیدم تا نه اینطورا. وقتایی که ناراحتم اینجوری میشه دیگه نمیدونی چیکار کنی حالتو خوب کنی. هیچ کارمم نکردم نه کتاب خوندم نه زبان نه هیچ کار دیگه. دستم به نوشتن نمیره. بیا امروزو بهم مرخصی بده. شاید اثر کرد. 
مریخی های عزیز
مدت طولانی است که از شما دورم و کم کم دارد یادم می رود خاک مریخ سرخ بود یا آجری یا چه. یک تکه سنگ از وطن برایم بفرستید. اینجا نوشتن کار سختی ست. کاغذهایشان شلخته و پلخته ست و جوهرهایشان بی اعتبار. هر چیزی که ببینید در مدت کوووتاهی از حافظه تان پاک می شود، و اگر روی کاغذ بیاورید، انگار همه آن را فهمیده اند. آمدم برایتان از کشف جدیدی بنویسم تا فقط برای من باشد و شما ، دیدم کاغذ را امنیتی نیست، گفتم به این خط بی سیم زمینی وصل شوم، دریغ
نام کتاب: #بوف_کور | نویسنده: #صادق_هدایت | #موسسه_مطبوعاتی_امیر_کبیر | ۱۲۸ صفحه.در اینجور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خودش، به یک وسواس خود پناهنده می شود: عرق خور می رود مست می کند، #نویسنده می نویسد، حجار سنگتراشی می کند و هرکدام دق دل و عقده خودشان را بوسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کنند و در این مواقع است که یک نفر #هنرمند واقعی می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد..این احتیاج به #نوشتن بود که برایم یکجور وظیفه ی اجباری شده بود. م
در این جلسه به شما یاد می دهم چگونه دو یا چند سلول در اکسل جمع بزنیم.
برای نوشتن فرمول در اکسل ، برای اینکه به اکسل بفهمانیم در حال نوشتن یک فرمول  هستیم ، باید اول علامت "=" (مساوی) را تایپ کنیم. پس از آن اکسل متوجه میشود که ما در حال نوشتن فرمول هستیم.
ادامه مطلب
قاطی این آهنگ بی‌کلام‌ها معلوم نیست کجا می‌ری.
یکم شبیه همون سیاهی شبه. که خیره می‌شی به تاریکی و گم می‌شی یهو اون‌جا.
۰۲:۵۷. خیلی وقت بود دستم رو موقع نوشتن این قد خودکاری نکرده بودم. چی کار می‌کردم قدیما پر خودکار بود همه‌ش دستم؟ تا آرنج. البته تا آرنج‌ش مال پارسال بود بیش‌تر. که خودکاره رو می‌ذاشتم رو میز و هی سرش می‌خورد به دستم. عه راستی خودکارم تموم شده و این خودکاری که با خودم بردم سر امتحان خوب نبود اصلا. نقش خودکار ... نه واقعا بیه
قبل از اون تاریخ دقیق دستم نبود ولی 
این موقع از سال همیشه جادو ی خاصی درونش داشته 
همیشه اتفاقایی افتاده که بجز در تخیل نمیتونستم بهشون فکر کنم 
یه وقتایی باید بیدار بمونی فقط برای اینکه به هیچی فکر نکنی
متن های زیادی که باید بنویسم و دستم به قلم نمیره 
کلی ناگفته و داستان و شعر هست پس ِِ ذهنم که هر شب میرقصن 
ثبت شه به تاریخ دو جای خالی ِِ صندلی های شب قبل از کارگاه هنری .
دو سال گذشت ؟
چجوری میگذره ؟ 
فرمول خاصی داره یا همینجوری هر وقت دلش بخ
از اونجایی بگم‌ که
دو بار تو بیان وبلاگ زدمو پاک کردم و تعداد پست هام از سه تا بیشتر نرفت
و دلم‌ نرفت برای بیشتر نوشتن 
من وبلاگ‌نویس قدیم بلاگفام 
با محیط اینجا اُخت نشدم 
زدم بیرون 
.
.
ولی برگشتم 
این‌بار دلم نوشتن خواست 
حرف زدن خواست 
بی مخاطب با مخاطب 
چه فرقی میکند 
سری که درد میکند برای نوشتن 
دلی که تنگ‌است برای نوشتن 
مینویسد و یک آخیش میگوید 
که نگذاشت حرف هایش بیخ گلویش بماند و رو به خفگی برود  
 
 
قسمت « قصه ها و مثل ها » ی کتابم، 186 ضرب المثل و
قصه ی کوتاه داره که اکثراً از مایه های طنز برخوردارند.اما نکته
ی قابل توجه اینه که همین مثل های طنز، خیلی وقتها یک
تجربه یا نکته ی قابل تأمل در دل خود دارند.
مثلاً درضرب المثل « یک دستم تفنگ، یک دستم شمشیر، پس
با دندانهام جنگ کنم » می خونیم:
 
« مردی را سرزنش می‌کردند که با سلاحی کامل، چگونه ازدشمن شکست خوردی؟
گفت: « یک دستم تفنگ، یک دستم شمشیر، پس با دندانهام جنگ کنم؟» ( کتاب از قصه تا مثل، ص 95)
 
ا
سلام
این روزها زندگیم منظم شده. دارم سعی می کنم به افکارم هم نظم خاصی بدم.
هفته ای چهار روز پیاده روی میرم.
تقریبا هر روز مطالعه می کنم.
تقریبا هر روز آشپزی می کنم.
به مسایلی که دوست دارم فکر میکنم.
همه کارهام را مینویسم که کاری از قلم نیفته.
سعی میکنم افکارم را مدیریت کنم.
آدم های زندگیم را دسته بندی کردم و به هر دسته اولویت دادم. برای ادم های با الویت پایین وقت زیادی نمیذارم.
 
خوابم بهتر شده. 
 
سعی می کنم کنترل همه چی دستم باشه.
 
نوشتن سئو با نوشتن مطالب ، مقاله نویسی ، داستان نویسی و نوشتن اخبار بسیار متفاوت است. هنگامی که من برای اولین بار استعداد ذاتی خود را برای نوشتن چیزها و قرار دادن ایده ها در کلمات متوجه کردم ، همچنان می خواندم میلز و استخوان ها ، و در این مدت کتاب های داستان …The post سئو ماده 101 appeared first on باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب.
via باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب https://ift.tt/2Sabh2N
مشاهده مطلب در کانال
تک‌تکِ سلول‌های بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سال‌هاست که می‌خواهم داستان بنویسم، ولی هیچ‌وقت عملی نشده است. حتی به‌طورِ جدی هم برایش تلاش نکرده‌ام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ می‌کنم کلمات و نوشته‌هایم بی‌مایه شده‌اند، که موضوعِ نگران‌کننده‌ای‌ست. من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودن‌ام ارزش قائل باشم، و می‌دانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس می‌کنم 
که باد را به وحشت می‌اندازد 
جویبار نازکی 
که تنها یک پنجم ماه را دیده‌ است 
زیباترین درختان کاج را حتا 
زنان غمگینی احساس می‌کنم 
که بر گوری گمنام مویه می‌کنند 
آه 
غربت با من همان کار را می‌کند 
که موریانه با سقف 
که ماه با کتان 
که سکته قلبی با ناظم حکمت 
  
گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم 
که مرگ در آن رخ می‌دهد 
پیراهنم بی تو آه 
سرم بی تو آه 
دستم بی تو آه 
دستم در اندیشۀ دست تو از هوش می‌رو
وقتی حالم خوبه بیشترازهرچیزی دلم میخواد بنویسم.
غمگینم ، بازم دلم هوای نوشتن داره.
اتفاق جالبی برام میفته میخوام ازش بنویسم.
دلم غرزدن و نق زدن میخواد ، کجا بهتر از وبم؟؟ غرهامو مینویسم
ذوق مرگم دلم میخواد ذوقمو بانوشتن خرج کنم.
بی حوصله ام ، نوشتن چاره دردمه.
به قول میرزامهدی صاحب یک فقره وب " یک مشت حرف های خب که چی گونه" نوشتن دروبلاگ تمرین نویسندگیست!
پس چی؟ بنویسیم!  
کجا؟ در وبلاگ!
کی؟ هروقت شد!!
+ به جان ملانصرالدین ننوشتن و ماهی یک پست گ
نمی دونم چرا...یهو هوس کردم روزنامه اش کنم!!!یادگذشته ها...گذشته هایی که بابام برام کتابها رو جلد می کرد. البته جلد نایلونی...یه روز سرم زد، کتابام رو روزنامه کنم. روزنامه و نوار چسب دم دستم بود. شروع کرده بودم که از راه رسید...از دستم قاپید. نذاشت خودم جلد کنم. جلدشون کرد. با روزنامه. بدون چسب زدن. بهم توضیح داد که جلد کردن کتاب با روزنامه نیازی به چسب نداره... البته به شرطی که روزنامه خوب تا بخوره...#یادش_بخیر #بابا
من: میلاد چرا هی جلو من سبز میشی؟! آخر من دماغم از دست تو میشکنه!!!!!!میلاد: دختره ی سربه هوا.....من: ضعیفه!!!!!!!میلاد با این حرفم برگشت و رخ به رخ هم شدیم و خیلی شمرده گفت:ـ دقیقا یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن؟!من: ضعیفه!!!!!میلاد مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد سمت دیوار و من رو به دیوار تکیه داد و مچ دستم رو تا حد مرگ فشار داد........من: آی ننه....... میلاد چه مرگته آروم تر.........میلاد: با کی بودی ضعیفه؟!من: با عمه ام ..... با تو بودم دیگه.......میلاد محکم تر فشار داد به طوری
دانلود آهنگ تیتراژ سریال سرباز
آهنگ “ دستم را بگیر ” با صدای “ محمد معتمدی ” – این آهنگ،موسیقی ِ تیتراژ سریال سرباز بوده
Mohammad Motamedi – Dastam Ra Begir
خواننده : محمد معتمدی اسم آهنگ : دستم را بگیر شاعر: سید تقی سیدی آهنگساز مسعود سخاوت دوست
ایندانلود این آهنگ از آی سانگز
---
کانال تلگرام : ♫@isongsir♫
[عکس 320×320]
مشاهده مطلب در کانال
سلام با شما دوستان عزیز 
شرمنده بابت غیبت کبری که داشتم 
حقیقیت اینکه یک سری علت داشته
1- مدتی بود که میل به نوشتن از دست داده بودم 
2- به علت مشغله کاری و شخصی فرصت نوشتن نبود
3- متاسفانه و یا شوربختانه فکر میکردم که نوشتن در بیان بازدید کننده بیشتری رو به همراه داشته باشه که نداشت البته که علت این اتفاق کم فعالیتی خودم هست 
 
به هر حال سعی میکنم از این به بعد فعالیتم بیشتر کنم . 
چند تا چیز تا حالا تونسته به من توی زندگی آرامش بده
نوشتن ُ با خدا بودن ُ تفریح و در جمع بودن
شاید نوشتن خیلی سریع میتونه اعصاب آدم رو راحت کنه
اینکه بنویسی چه چیزی داره اعصابتو بهم میریزه و باید چیکار کنی تا از این وضعیت خلاص بشی نوشتم میتونه کمکت کنه تا از تاریکای مشکلات در بیای 
خوشحالم که الفبا رو یاد دارم و میتونم بنویسم
این خودش یک نعمته
خواب دیدم که خیره شدی به چشمام و دستمو گرفتی و یه شیشه‌ی شکسته‌ی تیز برداشتی و کشیدی کف دستم تا خون بیرون زد. دستمو بالا گرفتی که جوشش خون رو همه ببینن و گفتی حالا دیگه تو آزادی. اگه اینجا بمونی انتخاب اشتباه خودته. نگاهت ترسناک بود. میخواستم برم ولی پاهام بسته شده بود. معنی نگاه ترسناکت رو متوجه شدم. شیشه‌ی بریده رو ازت گرفتم و سعی کردم پاهامو قطع کنم (چرا به ذهنم نرسید بندای اسارت رو جدا کنم؟) به استخون رسید و من ناتوان و خونین و ضعیف تو بغلت
کلی اتفاق افتاده که خب یادم نیست اولاشو =)
به آنه قول داده بودم بنویسم ولی خب نمیشد هی =(
آقا بمونید تو خونه هاتون جدا اینا تعطیل کردن پا نشید برید شمال :/
میدونید معدل الف شدم؟ =))))
میدونید 23 واحد اختصاصی برداشتم؟ =///
میدونید دارم به خاک میرم؟ =|||
مث من نباشید =\\\
میدونید عاشق شدم؟ :||||
طرف کاملا برعکس منه :|
ینی کلا 3 تا اشتراک داریم
1. توی یه دانشگاهیم
2. والیبال بازی میکنیم
3. المپیاد ریاضی بودیم
و من دارم بال بال میزنم نزدیک شم بهش -______-
نمیشه ولی \_/
با
اگر به دنبال ایجاد ترافیک قابل توجهی برای سایت خود هستید ، نوشتن SEO ایده خوبی است. در حقیقت ، داشتن سرویس نوشتن سئو روشی برای جذب بیشتر خریداران برای محصولات یا خدمات شما است. چه کسب و کار شما بزرگ باشد یا کوچک باشد ، می توانید از قدرت نوشتن مطالب باکیفیت بهره مند …hillbilly.ir/چگونه-شرکت-شما-می-تواند-از-خدمات-نوشتن-seo/
---@infojobseo
مشاهده مطلب در کانال
اولین بار که رفتیم ناهار بیرون
داشتم میگفتم که دوس دارم بنویسم دوباره ؛ اینکه کاش از اولین روز صحبتمون نوشتن رو شروع میکردم ولی خب نمیدونستم چی میشه ...
اما الان نا خشنود هستم که کاش مینوشتم .
از اینکه خیلی چیزا رو نمی نویسم و اصن میدونی که خیلی وقت که حالی برای نوشتن ندارم ، البته حال هم بود ولی دل به نوشتن نداشتم . یه وقتایی دل بود ولی دلدار نبود . 
 
رهروان خسته را احساس خواهم داد 
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت 
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد 
چشم ها را باز خواهم کرد ... 
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد 
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند 
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سوی خورشیدی
شبی دیگر ست. ساعت ها در عین هیچ نکردن به هر آنچه گذشته فکر می کنم. آنچه نباید اتفاق بیافتد باز اتفاق می افتد. شاید اصلن نباید به گذشته فکر کنم. شاید باید سراغش را در دوباره خواب دیروزم بگیرم. شاید باید ریشه ای تر به ماجرا نگاه کنم. شاید باید درس حمایت اجتماعی را جدی تر بگیرم. شاید باید به کل خودم را انکار کنم. این شاید ها اما یک به یک کنار می روند چرا که تنها چیزی که از من بر می آید نوشتن است. نوشتن و نوشتن و نوشتن...
ادامه مطلب
 
در این بلاگ میخواهم از نظرات، تفکرات و ایده ها و مطالب مورد علاقه ام بگویم.
حرف دلم را مینویسم تا بخوانید. نوشته برای خوانده شدن است و نویسنده عاشق خوانندگانش.
گاهی نوشتن بهتر از خواندن تو را راهنمایی میکند و گاهی نوشتن بیشتر از گریه کردن تو را خالی. پس می نویسم و شما را به نوشتن توصیه می کنم.
قرار است اینجا چیز هایی برای خواندن و اندیشیدن بنویسم.
داشتم به این فکر می کردم که حالا که انقدر سخت هست برام نوشتن و از طرفی خیلی مشتاق نوشتن هستم چه کاری بکنم که راحت تره بشه این کار و خیلی هم بی محتوا و فقط برای این که حرفی زده باشم نباشه نوشته هام . 
خب به این نتیجه رسیدم اولا خیلی به خودم فشار نیارم اول کاری جوری که زده بشم و خب خیلی هم ایده آل گرا نباشم در نوشتن و به خودم اجازه نوشتن بدم  دوما هم خوبه که چند روز یکبار درباره یکی از موضوعاتی که  طی اون چند روز نظرمو جلب می کنه کمی بخونم و اطلاعات
نوشتن سئو با نوشتن مطالب ، مقاله نویسی ، داستان نویسی و نوشتن اخبار بسیار متفاوت است. هنگامی که من برای اولین بار استعداد ذاتی خود را برای نوشتن چیزها و قرار دادن ایده ها در کلمات متوجه کردم ، همچنان می خواندم میلز و استخوان ها ، و در این مدت کتاب های داستان …hillbilly.ir/سئو-ماده-101/
---@infojobseo
مشاهده مطلب در کانال
آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه... مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 
آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار سکونت در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان... شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن
بعضی روزا اتفاقای ناخوشایند پشت سرهم اتفاق میفتن.مثلا امروز که رفته بودیم بیرون تو فروشگاه در یخچال رو که باز کردم دستم به یه چیزی گرفت برید و یهو دیدم داره خون میاد ازش.بعد هم اومدم از کنار قفسه رد شم یکی از کنارم رد شد و دستم خورد به گوشه قفسه که لبه تیز داشت.وقتی هم می رفتیم اون طرف خیابون وسط خیابون وایساده بودیم تا رد شیم یه موتورسوار هول کرد نزدیک بود بزنه بهمون:|
همه اینا به کناررر ظهر قرمه سبزی گذاشتم وخوابیدم . با صدای زنگ در همسر از خو
بسمه تعالی
 
به شدت احساس می کنم یکی از ضروری ترین کارهایی که «همه» باید انجام بدهیم، نوشتن است.
منظور من از نوشتن این نیست که برویم و هر چه درونمان داریم به بقیه بگوییم. چنین کاری را شاید بتوان با اشتراک گذاری لحظات تهوع توسط بیمار مقایسه کرد.
نه
نوشتن اینها نیست. ما نباید در نوشتن هدفی خودخواهانه داشته باشیم. بلکه من با نوشتن خودم را مجددا می شناسم و به دنبال این خودشناسی، دیگران را هم به رسمیت می شناسم. منظورم این است که نوشتن در آنِ واحد دو
بسمه تعالی
 
به شدت احساس می کنم یکی از ضروری ترین کارهایی که «همه» باید انجام بدهیم، نوشتن است.
منظور من از نوشتن این نیست که برویم و هر چه درونمان داریم به بقیه بگوییم. چنین کاری را شاید بتوان با اشتراک گذاری لحظات تهوع توسط بیمار مقایسه کرد.
نه
نوشتن اینها نیست. ما نباید در نوشتن هدفی خودخواهانه داشته باشیم. بلکه من با نوشتن خودم را مجددا می شناسم و به دنبال این خودشناسی، دیگران را هم به رسمیت می شناسم. منظورم این است که نوشتن در آنِ واحد دو
باید سرپوش همه‌ی احساسات دردناکم رو کنار بزنم، باید همشون رو عریان و واضح جلوی صورتم صف کنم، باید با تک تکشون تنهایی و عمیق و روبه‌رو شم و نترسم. من از افتادن دوباره‌ تو رودخونه‌ی عشقت و غرق شدن تو گرداب‌های سهمگین غم می‌ترسم. واسه نوشتن به این هیولاهای آدم‌خوار احتیاج دارم. به این اسیدی که توش دارم حل میشم. نوشتن منو به بند کشیده. ترکیب افیونی عشق تو و نوشتن داره منو از پا میندازه پسرم.
سلام
امشب دومین شب از شب های قدره
ماه رمضون امسال برای من خیلی سریع گذشت ، شاید امسال توفیقم اینقدر کم شده که نتونستم اونطور که باید از این ماه استفاده کنم.
وبلاگ جدید رو برای نوشتن انتخاب کردم اما مهمه نوشتن برای خودم یا همه اونهایی که میبینن.
ویژگی های اینجا امنیت و پایداریشه.
باید برم ، برای نوشتن بر میگردم
۵ خرداد ۹۸ ساعت ۲۲:۱۶
حمید
دانلود آهنگ جدید محمد کهران کار دادی دستم
Download new Music Mohammad Kahran kar dadi dastam
آهنگ جدید محمد کهران بنام کار دادی دستم
ببین حالت چشات ریز خندیدنات بین کار داده دستم آخ نگم برات اون حالت نگات حتی پلک زدنات
ببین کار داده دستم چی تو بگم برات که می میرم برات برا لجبازیات وقتی قهر میکنی خودم میشم فدات
 
 
 
دانلود آهنگ با کیفیت 320
 
متن آهنگ کار دادی دستم
 
آهنگ های محمد کهران
قلم برداشتم تا بنویسم، هر بار واژگانم مرا به سمت تو فرستادند! خواستم بنویسم تا تو را فراموش کنم، در تک تک کلمات ذهنم جا خوش کردی! روزگاری نوشتن دوای دردم بود. خواستم تو را فراموش کنم، نوشتن فراموشم شد! یک سال گذشت. یک بهار... یک تابستان... یک خزان و یک زمستان بی تو گذشت. آب از آب تکان نخورد اما گویی درختِ واژگانم خشکید. "نوشتن" که روزگاری قلبمان را به هم پیوند میداد حالا انگار فرسنگ ها از روزمرگی هایم دور است. یک سال گذشت و من هنوز مینویسم تا تو را ف
یا حبیب من لا حبیب له
چند روزی است که استاد گفته است که روزانه نویسی کنید، با هر کیفیت و‌ کمیتی که شد.
با اینکه عادت دارم به‌ نوشتن، اما سختی کار اینجاست که در دستور اول فرمودند: محاوره‌ای ننویس. و این باعث شد مدتی با خودم کلنجار بروم‌ تا شروع به نوشتن بکنم.
اما بالاخره بسم اللهی گفتم و اولین متن بعد از این دستور را همان جا در کارگاه بصورت رسمی نوشتم. بعد از آنکه مرور کردم دو سه جا از دستم در رفته بود و مثلا بجای « را» نوشته بودم «رو»....
اما دستو
_من دقیقا برعکس کسانی ام که خوب می نویسند ولی موضوع و سوژه ندارند.
_این وبلاگ رو زدم که حداقل بتونم توی نوشتن راه بیفتم.منظورم همون در حد جمله بندی و ایناست نه نوشتن یه رمان پونصد صفحه ای جذاب.
_توی مغزم داستان،خاطره و یا ماجرای هر چیزی رو که می خوام بنویسم رو از اول تا آخر تصور می کنم و می دونم چی به چیه اما موقع نوشتن که میشه همچین مغزم قفل می کنه که باید زنگ بزنم کلید ساز بیاد.
_از امروز به بعد بیشتر می نویسم.
 
رفته بودم قنادی واسه خالم شیرینی نارگیلی بگیرم همون که رفتم از پشت ویترین چشام به جمالش روشن شد چه رنگ و رویی چه خوشگل بود.
هر چی توصیفش کنم بازم کمه .
نمیدونم چقدر داشتم نگاش میکردم ولی طولانی بود. مغازه شلوغ بود واسه همین با خیال راحت نیگاش میکردم مگه میتونستم نگامو ازش بردارم
غیر ممکن بود سخت بود .
خلاصه دیگه داشت آب دهنم راه میفتاد .
آخه مگه میشه نون خامه ای رو از پشت ویترین دیدو چش ازش برداشت یا آب دهنت راه نیفته . خلاصه اون چشمک عاشقونه کار
بسم الله الرحمن الرحیم
در پس کوچه های عمرم، خواهم که نرم قدم زد، شاید دهند به دستم، این مردمان کوچه، فنجانی از محبت
نرم نرمک خرامان، گذشتم از خانه ای، پنجره های آبی گویی کلامی داشتند، اما سرم توان بلند شدن ندارد
قلبم با طعنه یی گفت، تفسیر این عمل چیست؟ چون کام خود گشودم، بسته دیدم زبان را، 
با چشم خود بگفتم، تفسیر آن به اشکی، آهی ز سینه برخواست، سوختم ز آه آن من. طاقت بخود ندیدم.
دست طلب گشودم، شاید دهند به دستم، این مردمان کوچه، 
فنجانی از صب
دانلود آهنگ جدید محمد معتمدی به نام دستم را بگیر
Текст песни Dastam Ra Begir Mohammad Motamedi
به تو دل ندهم به که دل بدهمЯ не хочу делать тебе больно
تو بگو چه کنم دلتنگمВы говорите мне, что я скучаю
نه کنار توام نه قرار توام

ادامه مطلب
بعد از مدتها دوباره تونستم طرح بزنم برا نوشتن... بازم نمیدونم سرنوشت این قصه نوشته نشده به کجا می رسه ولی برا اولین بار احساس متفاوتی رو تجربه کردم! حسی مثل ورود به دنیای تازه ای، شاید به این خاطر که این بار نوشته خیلی به فضای رئال شبیه تر شده  و از اون فضای فانتزی، خیالی و نمادین فاصله گرفتم. با اینکه این بار هم زنجیره خیالات هست اما مثل یک سفر رفت و برگشت از واقعیتی(واقعیت ساختگی روایت) به واقعیت دیگه ست... نوشتن واقعا معجزه ست، اگر کتاب ها و نو
حال و هواتو دوست دارمحال و هوای شب توی کویر رو داره وقتی گرم صحبتم
حال و هواتو دوست دارم
حال و هوای بعد از ظهرای پاییزی بعد از مدرسه رو داره
حال و هواتو دوست دارم
مثل ساعتای چهار بهاره که توی چمن زار نشسته باشم پیش رفیقام
حال و هواتو ذوست دارم
مثل نگاه کردن به دختر با تموم دوست داشتنشه
حال و هواتو دوست دارم 
اگه قراره بعدش شباش شب پاییز بشه و روزاش بی فروغ مثل زمستونحال و هواتو دوست دارم
اگه قراره بعدش هزار بار تیکه تیکه شم و دوباره بی میل به زن
با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنج
کی گفته "دل شکستن" فقط یه لفظه؟
کی گفته اگه دل بشکنه خون نمیاد؟
__________________________________
+آخر اون دل درد های وحشتناک کار دستم داد. از بس بی جنبه ام من... گرفتار این مکان لعنتی شدم باز. ولی شکر خدا امروز بهترم. گوشی هم تازه به دستم رسید. خواستم دیگه اینجا ننویسم. اما ...
+ من اونقدر قوی ام که از پس همه این چیزا بر بیام دوباره! 
+ من باید باید باید بتونم. 
+ هیچ کس مقصر نیست. مسئول خودمم. خودم هم درستش میکنم.  
+ یه دوست قدیمی رو پیدا کردم. فکر نمیکردم اینقدر خوب
ژوزیِ عزیزم
این روزها برای نوشتن هر چیزی تو را صدا می‌زنم و سعی می‌کنم که مونولوگ‌های ذهنی‌ام را تبدیل به دیالوگی با تو بکنم. حرف زدن با تو آنقدر خوب است که حتی وقتی پس از مطرح شدن مشکلات و مثل همیشه پیدا نشدن راه حل برایشان، باز هم حس می‌کنم گرهی از هزاران گره‌ی کلاف سردرگم زندگی‌ام با حرف‌های تو و یا اگر دقیق‌تر بخواهم بگویم، با صدای‌ تو باز شده‌اند.
این روزها مشکلم نوشتن است. توی سرم ده‌تا ایده می‌چرخد برای نوشتن و برای هر کدامشان ه
احتمال صفر یعنی اینکه من دستم را ببرم توی کیسه ای که همه ی مهره هاش سیاهه و انتظار مهره ی سفید تو دستم داشته باشم  !
امید یعنی یک کار احمقانه برای گول زدن ذهن وقتی میدونی از مهره ی سفید هیچ خبری نیست .
چقدر خوبه که بپذیریم شکست خوردیم بی اونکه بگیم 
شکست یک تجربه است
هنوز هم امیدی هست
تا زندگی هست میشه تلاش کرد و امیدوار بود
چقدر خوبه که بتونیم آگاهانه دست از این مزخرفات برداریم .
 ! Just say I'm a loser and give up
روح وحشی
+ترجیح میدم یک لوزر باشم تا یک احمق خ
خندیدم و گفتم:- اگه دستت بهم رسید، بزن..خنده ای سر داد و گفت:+ الان که دیگه دستم بهت می‌رسه..از روی نیمکت بلند شدم و سریع قدم برداشتم.. چند قدم آنطرف‌تر ایستادم و همانطور که نگاهش می‌کردم خندیدم.لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و از جایش بلند شد. بی‌معطلی، شروع کردم به دویدن..+ کجا میری..میخندیدم و سعی می‌کردم با تمام سرعتم بدوم؛ اما نمی‌دانم چطور خودش را به من رساند که احساس کردم به عقب کشیده شدم!داشتم تعادلم را از دست می‌دادم و نزدیک بود بین زمی
عصبانیم 
به معنی واقعی کلمه خشمگینم  و نهایت کاری که از دستم بر میاد نوشتن دیواره
جدیدا بیشتر  گریه هام از شدت عصبانیته و قشنگ از افسردگی منتقل شدم به عصبانی بودن حس میکنم. و خب بر عکس مورد قبل به خودم حق میدم. عصبانی باش عزیزم، عصبانی باش‌. حق داری عصبانی باشی. یه روز همه شونو جر میدی فدات شم، با خیال راحت عصبانی باش
.
پ.ن: از اشتباه گرفتن وبلاگ با ایسنتا هم منتقل شدم به اشتباه گرفتنش با توییتر:)) 
گ
پ.ن۲: استثنائا مخاطب خاصی ندارم و طرفم خیلیان
بسم الله الرحمن الرحیم
عجب سحری داره این کلمات شاهین کلانتری! تا مقاله ش درباره نویسندگی در وبلاگ را خوندم شروع کردم. این همان نقطه عطف و گمشده منه. خیلی می نویسم ولی حجسته گریخته. توی هر کاغذ پاره یا نرم افزار که دم دستم باشه ! بعد 10 سال نوشتن از هر دری تازه به این نتیجه رسیدم که هیچ اشکالی نداره این سبک دری وری . فقط باید بنویسم . اونم توی وبلاگ . البته شاهین میگه توی سایت بنویسید تا از آن خودتون باشه . منم قبول دارم ولی برای اینکه جو گیر نشم و کا
بیا کز عشق تو دیوانه گشتموگر شهری بدم ویرانه گشتمز عشق تو ز خان و مان بریدمبه درد عشق تو همخانه گشتمجنان کاهل بدم کان را نگویمچو دیدم روی تو مردانه گشتمچو خویش جان خود جان تو دیدمز خویشان بهر تو بیگانه گشتمفسانه عاشقان خواندم شب و روزکنون در عشق تو افسانه گشتمبه جان جمله مستان که مستمبگیر ای دلبر عیار دستمبه جان جمله جانبازان که جانمبه جان رستگارانش که رستمعطارد وار دفترباره بودمزبر دست ادیبان می نشستمچو دیدم لوح پیشانی ساقیشدم مست و قلم
سلام!
امروز بعد مدت ها تصمیم گرفتم یه خورده حال و هوای وبلاگمو عوض کنم و تو اولین قدم از تغییر سرویس دهنده وبلاگ از بلاگفا به بیان شروع کردم.باید اعتراف کنم واقعا امکانات خیلی خوبی رو برای استفاده کاربرا فراهم کرده و خب اگه زودتر میدونستم قطعا خیلی وقت پیش از بلاگفا میومدم بیرون به خصوص که اون تبلیغ گوشه صفحه همیشه آزاردهنده بود برام :/
سعی میکنم تو این وبلاگ علاوه بر نوشتن روزنوشت هام که خب شاید یه روز با خوندن شون خاطرات شیرینی برام زنده شه
طبق فرمایشات همسر الان اینطوری شدم که دستکش دستم میکنم. میرم مغازه تو راه هم به همه چی دست میزنم. تا میشینم پشت میز، یهو خارشتَک میگیرم. 
سر و صورت و لب و دهن و دماغ و چش و چال.
دستکش رو در میارم. متوجه میشم حین درآوردن،دستم دستکشی شده. میرم دستمو میشورم. 
با دستمالی که داره تموم میشه خشک میکنم. چش و چالو میخارونمو دستکش رو بر میدارم و باز دستم دستکشی میشه. همونطوری دستمونو میکنم توش. حالا دیگه توی دستکش هم دستکشی میشه. 
ویروسِ احتمالیِ روی دستک
دلم هوای نوشتن کرده بود
نه
اولش دلم هوای بلاگ های قبلی بلاگفا که زد و همه را پوکاند و ترکاند...
کلی فکر کردم تا اسم هایشان، ادرسشان را یادم بیاید، از جستجو هم چیزی عایدم نشد، بعضی را یافتم و بعضی را نه...
ان وقت ها بهتر از الان بود، فضای مجازی را می گویم...
حس بهتری داشت، ناشناس بودن بودنش لااقل...
می خواستم بنویسم ولی دستم نمی رود که هیچ ذهنم هم قفل کرده نشسته و دستانش را زیر چانه گذاشته، اینجا را یادش رفته به گمانم...
 
 
پ.ن: حتی خود بیان هم اخرین پس
نمیدونم این آقای گری وی رو میشناسید یا نه یه نقل قولی ازش هست که میگه ” اگر محتوا تولید نمی‌کنید، وجود خارجی ندارید. گری وی ” بلی خیلی مطلب توی ذهنم هست برای نوشتن و تولید محتوا شاید اکثرشان زرد و بی یهوده باشند اما خب همون ها هم نمیتونم بنویسم یعنی موقعی که میخوام شروع کنم کنم به نوشتن بعد از نوشتن چند خط در مورد اون موضوع به خودم میگم خوب به درد کی میخوره یا برای چی مینویسم ؟!؟ که چی بشه ؟ که کی بخونه ؟ اصلا ارزش نوشتن و یا محتوا داره ؟ اصلا ک
این وبلاگ رو فقط تو میخونی :)
میدونی با وجود تو دیگه نوشتن توی وبلاگ یا هرجای دیگه ای زیاد معنی نداره برام. هرچی میخوام رو به تو میگم ... گوش شنوا و محرم رازم تو هستی.
حتی اون قریحه طنز و نوشتن هم مدتهاست پیداش نیست در وجودم. 
کجایی نوشتن کجایی طنز؟ 
یعنی من فقط برای دیگران مینوشتم؟ نمیتونم بپذیرم اینو ...
از آذر دیگه به طور عمومی ننوشتم. میشه پنج شش ماه. 
یادم رفته که مینوشتم... 
مخصوصا بعد از اینکه تمام گذشته ی وبلاگی خودم رو پاک کردم... همه مطالب ر
1-ما نویسندگان خوبی در بیان داریم که هیچ وقت دیده نشدن .برای اینکه خود اونا نمی خوان دیده بشن.وبلاگهای با عمر ۵ ساله:).امروز وبلاگهای بروز شده رو میدیدم..
نویسندگانی در بیان هستند که قلم خوبی دارند....غبطه خوردم به این قلم ها 
2-چن وقته هر ظلمی به من میشد سکوت میکردم اونقدر اذیتم کردند که سکوتم رو شکوندن
امشب بهترین شب بود ...البته دوست ندارم حال کسی گرفته بشه ولی گاهی اوقات لازمه :)
3-شخصیتهای رمانم رو گم کردم چند روز باید رمان رو بخونم تا بتونم بنو
1-ما نویسندگان خوبی در بیان داریم که هیچ وقت دیده نشدن .برای اینکه خود اونا نمی خوان دیده بشن.وبلاگهای با عمر ۵ ساله:).امروز وبلاگهای بروز شده رو میدیدم..
نویسندگانی در بیان هستند که قلم خوبی دارند....غبطه خوردم به این قلم ها 
2-چن وقته هر ظلمی به من میشد سکوت میکردم اونقدر اذیتم کردند که سکوتم رو شکوندن
امشب بهترین شب بود ...البته دوست ندارم حال کسی گرفته بشه ولی گاهی اوقات لازمه :)
3-شخصیتهای رمانم رو گم کردم چند روز باید رمان رو بخونم تا بتونم بنو
خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمه‌سما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا ب
از همان اولین‌روز اردی‌بهشت، مدام شکایت می‌کردم:« از دشمنان برند شکایت به دوستان ... چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟» به‌جای شکوه و گله و زاری فکر می‌کردم:«کجا برای‌شان کم گذاشته‌ام، که حالا هیچ‌کدام‌شان -آن‌طور که باید- کنارم نیست؟ من ناکافی بوده‌ام؟» تسلیم شدم؛ گاهی نبوده‌ام؛ گاهی بوده‌ام؛ اما کافی نبوده‌ام... ولی هرچه باشد، بوده‌ام. گاهی هم از جان و دل بوده‌ام. حیران می‌گشتم میان این فکرها که انگار او یادم آورد همه‌ی روزهای ن
نوشتن یعنی تسلیم نشدن؛ تسلیم خستگی و بی‌ارادگی و بی‌انگیزگی و ناامیدی و نابلدی و سانسور و فشار و فقر و تنبلی و افسردگی نشدن.
حتی نوشتن بی‌مایه‌ترین متن‌ها هم اگر مدام و مداوم صورت بگیرد، قدرت فرسایندۀ قلم! را چندین برابر می‌کند.
نوشتن، بهترین ابزار اندازه‌گیری زندگی است.
ادامه مطلب
خوابت را دیدم با کدروت مرا به اتاق کتابهایت راهنمایی می کنی
و خودت برای مهیا کردن چای، بیرون می رویو من از نردبان کتابخانه ات بالا می رومکتابهای ردیف آخر، درست چسبیده به سقف مرا سر ذوق می آوردکتابی با برچسب دستی "شعرهای تقدیمی به خانم الف!"وارد اتاق می شوی و کتاب را توی دست من می بینیتند تند از پله ها بالا می آیی تا کتاب را از دستم بگیریدستم را تا دورترین نقطه ای که می توانم باز می کنم تا کتاب را از تو دور کنمدست بزرگ و مردانه ات کتاب را توی هوا
میگفت اگه قراره وقتی حالم بده شعر بگم، حاضرم همه ی عمرم رو تو این وضعیت روحی نکبت بگذرونم.
من شاعر نیستم ولی واسه نوشتن دو خط متن هم یه حالی لازمه که تهش به اشک برسه.
اتفاقا یکی دو شب پیش داشتم به آخر قصه امون فکر میکردم، انقد تلخ واسه خودم تمومش کردم که گریه تنها چاره اش بود.
ولی فرق داره. حال نوشتن فرق داره. حال تلخ نوشتن فرق داره.
تلخ نیستم این روزا.
همین.
.
.
بماند که گاهی امیدی به این زندگی نیست..
نمی دانم کدامین واژه ها را به کار برم که نشان دهد چگونه در دل تنگی ات دست و پا می زنم و فقط می توانم با نوشتن برای خودم کمی آرام شوم.
هیچ کس نمی فهمد وسعت درد من را به جز منی که در دفترم به حرف هایم گوش می سپارد و من چقدر نوشتن از تو برای خودم را دوست دارم. 
من طرفدار نوشتن هستم!
 
 
وقتی هیچ کسی عمق دردت رو نمی فهمه و تنها خودت هستی که متوجه می شی چقدر داره بهت سخت می گذره واسه ی خودت بنویس... حتی اگر شاد یودی هم برای خودت اون شادی رو تا ابد نگه دار. نو
می‌بینی؟ دستم به نوشتن درباره تو نمی‌رود. دیوانه‌ای که دوستت داشت از من رفته است. یک خالی بزرگ درونم ساخته‌ای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود. حالا روزها و شب‌ها را بدون این که یادت بیفتم می‌گذرانم، و در معاشرت رنج‌های مستمر دیریست دستم به پناه موهایت، لب‌هایت، حرف‌هایت مجهز نیست. دستم خالی مانده، مثل دنیایم و دلم. گذاشتم سلام سرد آخرین بارت تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه می‌دارم. گذاشتم انجماد از ت
دیشب وسط نوشتن پستم خوابم برد و صفحه گوشیم روشن مونده بود. زیاد اتفاق افتاده که وسط کار با گوشی بخوابم ولی هیچ‌وقت دیگه دستم نخورده به صفحه. خیلی مسالمت‌آمیز من و گوشیم باهم کنار اومدیم:دی. این‌دفعه پستم منتشر شده بود و واقعا خیلی تعجب کرده بودم. 
فاطمه اومد بهم گفت دیشب گوشیت آلارمش زنگ خورد و اومدم برات قطع کردمش. گفتم فاطمه امکان نداره من خوابم خیلی سبکه:)) گفت نمی‌دونم دیگه. تازه یه چیزی داشتی می‌نوشتی برات ذخیره رو زدم:)) گفتم لطف کردی و
دلم برای نوشتن تنگ میشه! بیشتر از نوشتن برای لحظه های مکث زندگی دلتنگم
دوست دارم بازم یه دفتری داشته باشم که خیلی بهم حس نوشتن بده و از دیدنش خوشحال بشم! راستی چه قدر شهر بدون اتوبوس ها دلگیر شده! البته شهر رو هم فقط توی فاصله ای که توی اسنپ نشستم می بینم! هیچ کجا مثل صندلی های اتوبوس برای تماشای یه شهر خوب نیست ...
 
آدم تا وقتی تنهاست لحظه ها انگار با تامل و زور می گذرن ، اما وقتی تنها نیستی انگار سوار هواپیما شده باشی! همه چیز تند می گذره! 
از روزی که پیشنهاد نوشتن این یادداشت به واسطۀ یک دوست به دستم رسید؛ تا امروز که باز همان دوست عزیز لینک مطلب را برایم فرستاد، نزدیک به دو ماه می‌گذرد. دارم فکر می‌کنم که اگر «هوشنگ مرادی کرمانی» نبود، چقدر تعطیلات آغاز سال پوچ می‌شد و چقدر روزهای تمام‌ نشدنی فروردین سخت‌تر می‌گذشت. به همین خاطر است که وقتی امروز لینک مطلب را دیدم، تمام خستگی این مدت از تنم خارج شد. برای اینکه خستگی‌ام بیشتر در بیاید و کیفم کوک‌تر شود، پس شما هم لطف کنید
*دستم لرزید و  این شعر به ذهنم خطور کرد
ناگهان یاد معلم ادبیات دبیرستان افتادم و نزدیک بود بهش پی ام بدم
اما پشیمون شدم
شاید فردا بهش پی ام دادم
چون که خیلی دوستش دارم
و اگر پی ام بدم حتما اینو بهش میگم
* آقا باز امروزمون به چوخ رفت!
امروز سه ساعت و چهل و پنج دقیقه با ال حرف زدیم دوتایی
وسطش از شدت دسشویی جفتمون داشتیم از حال میرفتیم
اما بعد از دسشویی دوباره برگشتیم
خیلی رازایی که ازش پنهون کرده بودم رو براش برملا کردم
خیلی چیزا گفتیم
و عملا جفت
هزاران بار آمدم که بنویسم اما دیدم کار کردن بهتر از نوشتن است
و یا نوشتن زمانی لذت بخش است که کاری کرده باشی و بیایی نتیجه اش را اینجا بنویسی
پی نوشت :
من معمولا لیستی از کارهایی که باید انجام بدم رو روی کاغذ نوشته و روی دیوار نصب میکنم تا بتونم انجامش بدم.
زمانی که این نوشته رو نوشتم ، کاغذ مربوط به وبلاگ نویسی رو جابجا کردم . در اولویت های پایین تر گذاشتم (مثلا زیر تمرین سنتور و زیر برگه مطالعه و ....) دلیلش هم این بود که دارم سعی میکنم اول اهل عم
 
هر وقت ذهنم لال میشه و از اخر عاقبت نویسندگی ناامید میشم!و یه کسایی که برام خیلی عزیزن هی تو ذوقم میزنن و سوق میزنن بهم که" آههههااااای این همه کاغذ سیاه کردن که چی؟میخوای تهش چیکار کنی؟جزئیات پردازی این بلا روسرت آورده..!"و تو دوست داااری هواار بکشی که کدوووم بلا ..؟؟؟داری از چی حرف میزنی؟؟؟این دوکلمه نوشتن من کجا تنتو زحمی کرده که به جونم زخم میزنی؟؟؟؛
من دانای کل هستم از مصطفی مستور رو میخونم ...
امروز یکی از اون روزاست که این کتاب از دستم
..::هوالرفیق::..
سلام، اینبار یه سوال از شما دارم؛ تا حالا شده از خواندن یا نوشتن بترسید؟ بی‌حوصله بشید چطور؟
داستان من از اونجا شروع میشه که دقیقا از یک سال و نیم پیش، زمانی که تصمیم گرفتم برای یک مدت کانال KAARK رو متوقف کنم، دیگر نه حوصله ی نوشتن را داشتم نه حوصله خواندن. حتی گاهی وقتی می خواهم بنویسم نگران می‌شود، دلیل آنکه این وبلاگ هیچ نظم و ساختاری ندارد و مطالب را به سادگی هر چه تمام تر می نویسم همین است...
ادامه مطلب
در نوشتن، انسان خودش موضوع است و درونش. آن‌که برای بیرون می‌نویسد، لحاف‌دوزِ محیط می‌شود؛ در موج‌هایش غرق می‌شود و فریادرسی نمی‌یابد. هیچ کلمه در هیچ لحظه‌ای نمی‌تواند بنا به سازی بیرونی کوک شود؛ اگر شود، نویسنده از نوشتن دور شده، از حق‌‌طلبی فاصله می‌گیرد و هم‌پای ستم‌زاها می‌شود. نوشتن یک امر فردی -نه شخصی- است که تنها یک مخاطب دارد؛ خودِ آدم. اگر حرفی بر قلبت نشسته باشد، شاید بر قلبی دیگر بنشیند. معیار در نوشتن قلب آدمی است نه قل
و بالاخره باید گفت :برای کسی که نوشتن،در زندگی او یک "استثنا" ست،حتما رعایت "قاعده" ضروری است.
ولی برای کسی که که نوشتن،قاعده زندگی اوست،اندیشیدن به هیچ قاعده ای جز زندگی ضروری نیست.
پنج پرسش بی پاسخ-قیصر امین پور 
قبلا جایی خوانده بودم که درون گرا ها با نوشتن راحت تر هستند تا گفتن،خودم هم کاملا این قضیه را درک کرده بودم،ولی فقط زمانی ضرورت نوشتن را درک کردم که،چند روزی این کار را رها کردم.برای من ،نوشتن "مثل" نفس کشیدن نیست،یک جورهایی نوشتن ب
فکر میکنم هر کسی که مینویسه یبار این سوال ازش پرسیده شده.چرا انقدر مینویسی؟خسته نشدی از بس کتاب خوندی؟یکی مثل من که از بچگی هر جا میرفتم یه دفتر سررسید همراهم بود،هی ازم پرسیدن این چیه و توش مینویسی.و هر بار کلی با ذوق براشون از ایده ها و داستانام گفتم،خیلی بهش فکر کردم.
چون نوشتن بخشی از وجود نویسنده است.روح تنوع طلب یا بهتر بگم بی نهایت طلب بعضی آدمها فقط با نوشتن آروم میشه.چون هر چقدر هم که بنویسی هزاران حرف نزده،هزاران داستان ننوشته،هزار
دانلود آهنگ امید حاجیلی چشمای مستت
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * چشمای مستت * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , امید حاجیلی باشید.
 
دانلود آهنگ امید حاجیلی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Omid Hajili called Cheshmaye Mastet With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه امید حاجیلی به نام چشمای مستت
این دل من عجب حالیهاینکه دوست دارم عجب عالیهرو گونه هاتم که عجب چالیهجای دستای تو تو دست من خالیهت
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#قسمت_آخر
.
سر عقد بعد بله دلم از تموم دنیا برید و فقط گره خورد به دل محمد
اونقدر که اگه می گفت بمیر در لحظه واسش جون می دادم
قبل دست کردن حلقه کف دستش رو باز کرد
- الوعده وفا زینب خانوم
تسبیح رو گذاشتم کف دستش
دستم هنوز از کنار دستش دور نشده بود که برای اولین بار دستم رو گرفت و بوسید
ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

استانداردهای عرضه خوراک عمده